|
پیکر سوخته نفتکش غرق شده در نزدیکی خارگ - گوگل ارت
|
در جنگ تحمیلی هشت ساله (که سناریوی آن را غربی ها از پیش نوشته بودند و به هر روی باید رخ می داد و شاه را نیز به همین دلیل برداشتند که نمی خواست این جنگ را آغاز کند و سبب کشته شدن ایرانیان و نابود گشتن زیر ساخت های این کشور شود) هنوز هم نقاط مبهم و باز نشده بسیاری وجود دارند که حتی پس از گذشت سه دهه نیز همچنان دربسته و مرموز به جای مانده اند.
اما آنچه که مسلم است این است که بیگانگان نه تنها در به راه انداختن این جنگ ویرانگر دست داشتند، بلکه در روند گسترش آن نیز نقش مهمی را بازی می کردند و می کوشیدند تا با یاری رساندن به هر دوسوی جنگ، دامنه آن را گسترده تر کرده و از پیروز شدن نهایی یکی از دو طرف درگیر، جلوگیری کنند. چراکه در غیر این صورت احتمال این می رفت که جنگ ادامه پیدا نکند و برنامه های آنها را به هم بریزد. شوربختانه دست های آلوده بسیاری نیز در درون کشور آنها را در این راه یاری می کردند...
می گفت "اولویت نخست در شرایط کنونی، دفاع از خاک کشور است. فرقی هم نمی کند در چه لباس و چه سمتی باشی. تا زمانی که این اولویت را به خاطر داشته باشی و در جهت آن گام برداری، وظیفه ات را نسبت به کشورت انجام داده ای!"
|
تا مدتها جزیره خارگ، که اسکله های نفتی اش آن روزها نقش مهمی را در صادرات نفت ایران بازی می کردند، یک منطقه امن به نظر می آمد که با یگان های ضدهوایی مستقر در آن (بویژه سکو های پرتاب موشک هاگ) فضا را بر روی جنگنده های عراقی، که در آن زمان بیشتر میگ ۲۱ روسی بودند، بسته بود. حتی می گفتند یک سرباز نیروی دریایی، توانسته بود یکی دو میگ عراقی را سرنگون کند. (و به همین دلیل هم یکی دو هفته مرخصی پاداش گرفته بود و اجازه داشت اگر می خواست با لباس شخصی به سر پست برود!) ...
هنگام ورودمان به جزیره، هنوز پایمان به خشکی نرسیده بود که یک افسر نیروی دریایی که قرار بود ما را توجیه کند، وارد هاورکرافت شد و خیلی کوتاه گفت: "ما در اینجا چیزی به نام وضعیت سفید نداریم، اینجا وضعیت یا قرمز پررنگ است و یا قرمز کمرنگ! همین را توی مغزتان فرو کنید کافی است تا بدانید کجا آمده اید..."
با این وجود تا چند ماه پس از ورودمان، اتفاق نگران کننده ای رخ نداد. کار به جایی رسیده بود که ما هم (مانند قدیمی ها) عادت کرده بودیم حتی با آژیر پررنگ هم به سنگر نرویم و به گونه ای رفتار کنیم که انگار چیز مهمی رخ نداده است.. واقعا چیز مهمی هم نبود... در آن دوردستها یک صدای ضعیف هوپیما که معلوم بود دارد خیلی بالا پرواز می کند شنیده می شد، سپس صدای چند ضدهوایی، و یکی دوبار هم صدای دیگری که با لرزش کمی همراه بود. آنهایی که سابقه بیشتری داشتند با خنده می گفتند عربهای شتر سوار، را توی میگ گذاشته اند و روانه ایران کرده اند، و آنها هم فکر می کنند همین که بمبها را در آسمان ایران بیرون بریزند کافی است! بیشتر بمبها هم در دریا فرود می آمدند. خدا می داند این خلبانهای عراقی در آن چند سال چقدر ماهی بیگناه را به کشتن دادند.
حتی یکی دوبار که برای تعمیر خط ارتباطی به منطقه شرکت نفت (شرق جزیره) رفته بودیم با این که وضعیت پررنگ بود و صدای آژیر ممتد به گوش می رسید و وضعیت به اصطلاح پررنگ پررنگ بود، بدون توجه به آژیر، کارمان را ادامه دادیم و خبری هم نشد. خلاصه جزیره خارگ امن بود ...
... تا یک بعدازظهر گرم و آرام که همه چیز تغییر کرد... وضعیت حتی پررنگ هم اعلام نشده بود، که ناگهان لرزش های عجیب و غریبی همه جا را فرا گرفت. مانند یک زمین لرزه بزرگ با این تفاوت که با صداهای بسیاری همراه بود آن هم از چند جهت مختلف. هنوز هم یادم هست بیرون که آمدم نخستین چیزی که دیدم پشت بال یک جنگنده عراقی بود. داشت از کنار ما (که بالای تپه رادار بودیم) می گذشت. درست بالای سکو های پرتاب موشک هاگ، که مربوط به نیروی هوایی می شد و در همسایگی ما قرار داشتند. اصلا خلبان را هم بخوبی می شد دید. حتی صدای یک ضدهوایی هم شنیده نمی شد!
سپس صدای چند هواپیمای دیگر، که داشتند به نفتکش بزرگی در اسکله غرب جزیره نزدیک می شدند. سرعت چندانی هم نداشتند، انگار دارند تمرین می کنند. پوزه، وسط و دم نفتکش را زدند و بعد، صدای مهیب انفجار و آتشی که از یکی دو مخزن نفتی مورد اصابت قرار گرفته زبانه می کشید... و پس از آن بود که صدای آژیرها بلند شد ... و ضدهوایی هایی که اصلا معلوم نبود به چی و کجا شلیک می کردند... جنگنده های عراقی که دیگر اثری از آنها نبود. آنها که کارشان را کرده بودند و همگی نیز رفته بودند. هیچ نشانی هم دیگر از آنها دیده نمی شد...
همه هاج و واج مانده بودیم. حتی بچه های رادار دریایی، که "همه چیز را می توانستند ببینند" هم شگفت زده بودند و چیزی برای گفتن نداشتند. تازه آن گاه بود که ما متوجه شدیم اسکله "تی" را نیز زده اند. از بالای تپه رادار که سنگر و خوابگاههای ما در آنجا قرار داشت، به خوبی می شد اسکله را دید. درست وسط این اسکله که مانند حرف لاتین ت ساخته شده بود را بمباران کرده بودند. می گفتند واحد کنترل بارگیری این اسکله، که زمانی بزرگترین اسکله نفت در خاور میانه بوده، در همان وسط اسکله قرار داشته است. بدون این واحد، اسکله نمی توانست نفت بار زده شده به نفتکش ها را به درستی کنترل کند. خدا می داند صاحبان نفتکش ها تا چه اندازه از این موضوع استفاده کردند و با دستکاری در ظرفیت واقعی نفتکش، نفت مفت به کشتی زدند و در بازار سیاه نزدیک بندر رتردام در هلند به فروش رساندند و پول پارو کردند!...
از سه سوی جزیره دود بلند می شد. در سایت نیروی هوایی که همسایه ما بود ولی به دلیل دو رشته سیم خاردار بلند ما هیچگاه با هم ارتباطی نداشتیم، جنب و جوش عجیبی به راه افتاده بود. پیدا نبود دارند چکار می کنند. ولی آنچه که بخوبی می شد دریافت این بود که آنها نیز کاملا غافلگیر شده بودند...
در سنگر محل کارمان که کنار خوابگاه قرار داشت هم غوغا بود. ما در بخش مخابرات داخلی خدمت می کردیم و وظیفه داشتیم که پاسگاههای نیروی دریایی که در پیرامون جزیره پراکنده بودند را با سیستمی قدیمی (ولی امن از نظر شنود) به هم مرتبط کنیم. از راه تلفن "باسیم" اخبار را از آنها دریافت می کردیم و بی درنگ آن را به بالا (که نمی دانیم کی بود و در کجا قرار داشت) می فرستادیم. شب و روز هم نداشت و همیشه کسی پشت خط بود. در کل پنج، شش ناوی بودیم که آنجا را می گرداندیم. آشنایی با الکترونیک شرط پذیرش در آنجا بود. سابقه سر هم کردن یکی دو رادیوی "مهران کیت" کافی بود تا افسر مسول را وادارد مرا در روز تقسیم به این بخش بیاندازد. تعمیر خط ها هم بر عهده ما بود. مسیر سیم هایی که پاسگاهها را به مرکز ما وصل می کرد را مانند کف دستم می شناختم و هنوز هم پس از گذشت سالها، بیشتر آن ها را به خاطر دارم... بارها روی گوگل ارت، مسیر سیم ها را که از جاهای مختلفی، از سایت نیروی هوایی و سایت شرکت نفت گرفته تا محل خواب آهوهای جزیره می گذشتند، را دنبال کرده ام و خاطرات آن روزها را در ذهن خود زنده نگهداشته ام...
به سنگر مخابرات که زیر زمین بود رفتم. چراغ تلفن پانزده پاسگاه پیرامون جزیره خاموش نمی شد. هر کس می خواست خبر پاسگاهش را زودتر بدهد... همه هیجان داشتیم... حتی آنهایی که باید خبر را از ما می گرفتند. خوشبختانه در بیشتر موارد تنها کافی بود که (رییس) پاسگاه را به آن سوی خط (که نمی دانستیم کجا بود!) وصل می کردیم. البته مجاز بودیم و حتی در مواردی می بایست روی خط می ماندیم و گوش می دادیم... تحمل آن همه عصبانیت از سوی دیگر خط که گاهی نیز به تهدید و تشر هم می کشید، برای من یکی، که بسیار سنگین و دشوار بود. ناسلامتی ما در منطقه ۲۴ ساعته جنگی، با آن امکانات بسیار کم و آن آب زنگ زده، داشتیم با جان خود بازی می کردیم. آنگاه یکی، که معلوم نبود کجای تهران، شیراز، بوشهر ... زیر کولر نشسته بود، با عصبانیت می پرسید که چگونه ما نظامی های تنبل (!) نتوانسته ایم گزارش دقیق از خسارات وارده را آماده کنیم. برخی از آنها که اصلا معلوم بود نه جغرافیای جزیره را درست می دانند و نه از موقعیت و جایگاه واحدهای نظامی پراکنده در جزیره شناخت کامل و درستی دارند...
یکی دوبار نیز کسی را پشت خط داشتیم که نه تنها خونسرد بود بلکه برخورد محترمانه و مناسبی هم داشت و هربار گفتگو را با "خسته نباشید" به پایان می برد. گویا از سپاه پاسداران بود... این تفاوت رفتار میان ارتش و سپاه را بارها تجربه کرده بودم. البته گناه به گردن پرسنل ارتش نیست و به هیچ روی نباید فداکاری های بی دریغ و از جان گذشتگی های بی مانند ارتش را در زمان جنگ فراموش کرد. ولی این تفاوت وجود داشت. نمی دانم هنوز هم هست یا نه...
|
اسکله "تی" در شرق و مخازن نفت در مرکز جزیره خارگ - گوگل ارت
|
البته این تنها باری نبود که نسبت به سپاه پاسداران احساس مثبت پیدا می کردم (البته هیچگاه هم نسبت به آن احساس منفی آن گونه که نسبت به کمیته داشتم در من وجود نداشت). یادم می آید پایین که می رفتیم (مرکز شهر برای ما که روی تپه بودیم پایین نامیده می شد) افراد تازه وارد به جزیره را می دیدیم و گاهی نیز با آنها سر گفتگو را باز می کردیم. یک بار چند پاسدار (وظیفه) را دیدیم و نمی دانم چه شد که به گفتگو در مورد تاریخ ایران پرداختیم. برخلاف انتظار ما یکی از آنها (با آن ریش و پشم بلندش) آغاز کرد و تاریخ ایران را از زمان هخامنشیان به طور خلاصه توضیح داد و پیوند آن با شریط آن روز ایران و وظیفه تاریخی که بر عهده جوانان و بویژه نیروهای نظامی کشور است را تشریح کرد. می گفت "اولویت نخست در شرایط کنونی، دفاع از خاک کشور است. فرقی هم نمی کند در چه لباس و چه سمتی باشی. تا زمانی که این اولویت را به خاطر داشته باشی و در جهت آن گام برداری، وظیفه ات را نسبت به کشورت انجام داده ای."
نمی دانم آنجا چکار می کردند. نه آنها گفتند و نه هم ما پرسیدیم. رسم هم نبود. اصلا برخی از ماموریت ها باید پنهان می ماند. سرانجام هم از جزیره رفتند... بعدها شنیدیم که در یک عملیات جنگی، تقریبا همه انها کشته شده اند...
یکی از دستوراتی که در اجرای آن سختگیری هم می شد، این بود که کسی حق نداشت به اتاق مرکز بیاید و مزاحم اپراتوری که سر پست بود بشود، حتی برای خود ما هم این دستور به کار گرفته می شد و نمی توانستیم در زمانی که پست نداشیم نزد همکارمان برویم و سر گفتگو را باز کرده و حواس او را پرت کنیم. ولی آن روز چهار پنج نفری دور میز مرکز تلفن گرد آمده بودیم و هر کس داشت کسی را پاسخ می داد و یا پاسگاهی را به جایی وصل می کرد...
باید به پاسگاههای جنوب می رفتم. موتور هوندایی همیشه در اختیار ما بود. باید از آنجایی می گذشتم که نزدیک به نفتکش آتش گرفته بود. ماشین های بسیاری در راه بودند. از آمبولانس گرفته تا واحدهای گوناگون شرکت نفت، حراست اسکله و حفاظت اطلاعات ارتش. غوغایی بود. تنها به تک و توکی اجازه داده می شد که به نزدیکی نفتکش بروند. گویا احتمال انفجار آن را می دادند (چیزی که خوشبختانه در عمل رخ نداد و آتش سوزی این نفتکش تقریبا دو هفته به درازا کشید و هر از چند گاهی یکی از کمپارتمانهای آن که به منظور ایمنی با دیوار فلزی از هم جدا شده بودند آتش می گرفت و منفجر می شد).
خوشبختانه چند تن از بچه های نیروی دریایی هم آنجا بودند و سبب شدند تا به من اجازه عبور بدهند. از روبروی نفتکش که رد می شدم چند آمبولانس و پرسنل شرکت نفت را دیدم که سرگرم بودند. فاصله نفتکش تا خشکی چندان هم کم نبود با این وجود گرمای سوزان آتش نفتکش، صورت آدم را آزار می داد. آنسوتر پرسنل آمبولانس گرد آمده بودند. نزدیک که شدم جسدی را دیدم. از ترس نزدیک بود سکته کنم. تا آن روز همه جور جسد و پیکر بیجانی را دیده بودم و اصلا ترسی از آن نداشتم. ولی این چیز دیگری بود. انگار مرغی که بیش از اندازه آب پز شده و همه گوشتهایش وارفته بود و تنها استخوانهایش را می شد دید. می گفتند از کارکنان نفتکش بوده است... پیکر بی جان او را بردند ولی هنوز پس از سه دهه، پیکر سوخته آن نفتکش را
می توان در گوگل ارت دید که بخشی از آن از آب بیرون زده است و یادآور یکی از تلخترین دوران این جزیره زیبا و دوست داشتی است...
راهم را ادامه دادم. پاسگاهها همه سر جایشان بودند. چقدر خوشحال بودم که بچه های پاسگاهها را سالم می دیدم. هربار که آنجا می رفتم، یا گلگی می کردند که چرا آنها را به پاسگاههای دیگر وصل نکرده ایم و یا خبر می دادند که خانواده هایشان قرار است چند روز دیگر زنگ بزنند و خواهش می کردند که حواسمان به آن باشد. ولی این بار همه می خواستند بدانند که آن سوی جزیره چه خبر است و مرتب می پرسیدند آیا بچه های نیروی دریایی مورد اصابت قرار گرفته اند و یا مرکز شهر هم بمباران شده یا نه. (پاسگاههای جنوب جزیره، کنار تپه کوه مانندی قرار داشتند و آن سوی جزیره را نمی توانستند ببینند.) و هنگامی که می شنیدند نیروی دریایی تا کنون هیچ کشته ای را اعلام نکرده است چهره اشان باز می شد...
تصمیم گرفتم از آن سوی جزیره به سایت خودمان برگردم . در راه می توانستم به نزدیکی مخازن نفت آتش گرفته نیز سری بزنم. تنها ایرادش این بود که باید از تقاطع موسوم به "سه راهی مرگ" می گذشتم. ولی چاره ای نبود. به هر حال بهتر از دیدن آن جسد ترسناک و عجیب و غریب بود...
در محوطه شمالی شرکت نفت که مخازن بزرگ یک میلیون بشکه ای قرار داشتند، یکی از مخازن نفت مورد اصابت قرار گرفته بود و در میان زبانه های بلند آتش در حال سوختن و آب شدن بود. نزدیکتر که شدم چند کارگر و کارمند شرکت نفت را دیدم که مانند آدم های جادو شده، به شعله های آتش زل می زدند. انگار باورشان نمی شد. یکی دو تایشان هم نشسته بودند و داشتند گریه می کردند. خواستم دلداریشان دهم. یکی از آنها برگشت و گفت "سرکار جان نمی دانی برای هرکدام از اینها چقدر زحمت کشیده شده است. چقدر عرق ریختیم تا اینها به اینجا رسیدند، اکنون دارند جلوی چشمانمان ویران می شوند. دیدم چیزی برای گفتن ندارم. راهم را به سمت سایت ادامه دادم. از "سه راهی مرگ" هم گذشتم. بوی باروت همه جا را گرفته بود. چند جا هم سفید شده بود. سنگ های آن سمت جزیره با اصابت بمب تبدیل به پودر آهک مانندی می شدند و همیشه هم وسط آن یک نقطه سیاه دیده می شد که مربوط به بخش فلزی بمب بود. همیشه هر گاه از کنار آنها رد می شدم احساس چندش آوری به من دست می داد. هیچگاه نتوانستم به آن عادت کنم...
به سایت که رسیدم، بیدرنگ به سنگر مخابرات رفتم. دیگر خبری از آن غوغا نبود و آرام شده بود. یکی از بچه ها سر پست بود. سرکی کشیدم. چراغ تلفن پاسگاهها همگی خاموش بودند. بیرون آمدم. یکی از هم خدمتی ها را دیدم. خواستم سری به خوابگاه بزنم. او هم آمد. باهم راه افتادیم. در را که باز کرد صدای رادیو شنیده می شد. هنوز در را کاملا باز نکرده بود که ایستاد. برگشت و آن را محکم بست. از آن پشت صدا هنوز شنیده می شد: "فضل الله المجاهدین علی القادین اجرا ..." گفت این فضل الله اجرا عظیما را که می شنوم انگار دارند هزار تا دشنام خواهر و مادر بهم می دهند. پرسیدم حالا دیگر قحطی کانال است که بچه ها دارند این کانال ها را می گیرند؟ اصلا کی حوصله شنیدن صدای گوشخراش و نکره آن را دارد؟ گفت هواپیماهای عراقی هنگام بمباران عکس و فیلم گرفته اند و تلویزیون عراق آن را مرتب نشان می دهد .سایت ما هم کاملا در تصویر است و بچه ها تا کنون چند بار آن را نگاه کرده اند. رادیو مجاهد هم برنامه های عادی اش را قطع کرده و پشت سر هم بیانیه های پیروزی می خواند...
رفتیم روی یکی از تخته سنگ های کنار ساختمان رادار نشستیم. آنتن رادار داشت مانند همیشه می چرخید و آواز مخصوص خود را که هر دور دوباره تکرار می شد، را سر می داد. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است... خورشید داشت کم کم غروب می کرد. نفتکش همچنان در حال سوختن بود و دود سیاهرنگی همچنان از اسکله "تی" بلند می شد...
مدتها بعد شنیدیم که فرمانده نیروی هوایی جزیره را دادگاه صحرایی کرده بودند. نمی دانم راست بود یا نه. ولی تردیدی ندارم که دست های آلوده بسیاری در درون کشور و بویژه در بالای آن، بیگانگان را یاری کردند تا در آتش این جنگ خانمانسوز بدمند و آن را تا زمانی که به سودشان بود ادامه دهند.
هر از چند گاهی صدای آن پاسدار وظیفه را می شنوم که می گفت: "اولویت نخست در شرایط کنونی، دفاع از خاک کشور است. فرقی هم نمی کند در چه لباس و چه سمتی باشی..."